بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

زندگی قافیه باران است

کلی خاطر خواه

  سلاااااااااااااام گلم   امروز مامان حالش خیلی بهتره چون کلی کار دارمو خونه تمیز کردن میخواد . میخوام یه ذره هم به خودم برسم وقت ندارم فکرای بیخودی و باخودی کنم   امروز با یکی درد دل کردیم طبق معمول .ولی خیلی خوب بود امیدوارم برای جفتمون این طور باشه.حداقل ما باهمیم   عزیزکم اتاقت فکر کنم فردا بالاخره تموم بشه میدونی مامان بزرگت خیلی باسلیقه است به همه چی فکر میکنه تو مغزش پر ایده است فکر کنم باید به جای ریاضی محض معماری داخلی میخوند   ما همه میخوایم تو شاد و خوشحال باشی انگار تو چند تا مامان داری مامان بزرگ مامان که هی قربون صدقه ات میره و میخواد برات همه کار بکن...
19 خرداد 1390

شکم گنده

  سلام مامان جونم: عزیزم همش دارم فکر میکنم اونائی که شکم گنده ای دارن واقعا زندگی سختی دارن هر چیزی که میوفته زمین باید به سختی بردارن   راحت نمیشه خوابید چون وقتی به بالا میخوابی میخواد نفست بگیره بابائی راحت میخوابه و من بیدارم خلاصه باورم نمیشه یه روز مثل قدیما یعنی 7 ماه پیش بشم یعنی میشه دوباره رو شکم بخوابم؟ تو هم یه خانمی دخترم در کل تجربه جالبیه امیدوارم بهترین روز زندگیت تجربه اش کنی اوه یعنی اون روزی که من مامان بزرگ میشم؟ عزیزم میدونی وظیفه ات چیه دیگه؟ خوب بخورو بخوابو بزرگ شو   ...
18 خرداد 1390

روزای گرمووو

      سلام : هوا خیلی گرم شده و نمیتونم برم بیرون کسی هم نمی یاد پیشمون البته ناگفته نمونه که کلا حوصله کسی یو هم نداریم مگه نه دخترم؟   خلاصه من و شما صبحا که از خواب پا میشیم میچسبیم به این کامپیوتر تا شب فقط وسطا یه غذائی درست میکنیمو  یه خونه ای تمیز میکنیم   شبا هم بابائی میگه تو خسته نمیشی اینقدر کتاب میخونی؟   شبا هم میخونم چی بخورم ؟شما چند کیلوئی ؟تو این هفته چی میشه؟... خلاصه یادم رفته قبل از اومدن باران خانم چه جوری زندگی میکردم. باران جونم نگفتی تا حالا دنیای ما رو دوست داری؟     تو دنیای ما همه چی لااقل برای...
17 خرداد 1390

ماو باران

سلام من مامان باران کوچولوئیم که حدودا ٢ ماه دیگه به دنیا میاد   میخوام از بار دفترچه خاطراتم کم کنم و تو این وبلاگ در مورد روزهائی که میگذرن با شما سهیم بشم از وقتی بارانم پا تو این دنیا گذاشته من دنیا رو یه جور دیگه ای میبینم نمیگم خوب یا بد ولی متفاوت از گذشته اگه وقت کردی روزای زندگیمونو یه ورقی بزن ...
17 خرداد 1390

درد و دل روزانه با باران

سلام مامان خوشگل من عاشقتم پس کی میای مامان و بابا برای دیدنت لحظه شماری میکنن عزیزم امروز پرده اتاق خوابتو زدیم خیلی خوشگله مطمئنم ببینی عاشقش میشی مامان بزرگت کلی زحمت کشیده مامان این روزا اصلا حال درستی نداره همش قاطیه راستی این همه تغییرات هورمونی برای چیه؟ خلاصه زندگی این روزا خیلی سخت شده و شما هم نمیدونم اون تو چیکار میکنی که آخ مامانو در میاری انگار داری وشگون میگیری یا گازم میگیری خلاصه اینجوریا دیگه خبرای دیگه رو بعدن میدم   ...
17 خرداد 1390

زندگی

بعضی اوقات فکر میکنم هنوز همون دختر کوچولوئیم که همه غصه زندگیش این بود که درسشو بخونه و اتاقشو تمیز کنه.   دلم برای روزائی که حتی وقتی میخواستیم بریم بیرون هم لازم نبود بدونم چی باید بپوشم تنگ شده. چرا هر چی بزرگ تر میشی با اینکه انرژیت کمتر میشه مسئولیتات بیشتر میشه؟ الان چه قد فکر تو مغزمه الان که بارانم داره میاد مسئولیتام بیشترم میشه. بعضی وقتا فکر میکنم اگه یه روز بمیرم کیه که به جای من به همه چی فکر کنه البته میدونم مامانم کاش دختر کوچولومو جوری بزرگ کنم که بدونه که تو هر شرایطی فقط باید از لحظه هاش لذت ببره   تو این جوری فکر نمیکنی؟ شاید منم بتونم و برام هنوز دیر ن...
17 خرداد 1390